حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند /
تنها بهانه ما در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم /
بغضم امان نداد و وداع در گلو شکست . . .
نظرات شما عزیزان:
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید…باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
“یاری اندر کس نمی بینم” غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت”
پاسخ: خیلی ممنون
ﻣﺘﺮﺍﺩﻑ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺳﺖ !!
ﺁﻏﻮﺵ ﺗـــــــﻮ ...
ﺗﺮﺱﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﻠﻌﺪ !!
ﺁﻏﻮﺵ ﺗـــــﻮ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﺩﻫﺎ !!
ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﺗﺮﯾﻦ ﺭﺧﻮﺕﻫﺎ !!
ﺁﻏﻮﺵ ﺗــــــﻮ ...
ﯾﻌﻨﯽ "ﻣﻦ " ﺧﻮﺑﻢ!
ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻦ ...
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﯽﻫﻮﺍﯼ ﺗﺮﺱﻫﺎ
ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ !! ...
سلام خسته نباشید وب بسیار زیبایی دارید خوش حال میشم به منم سر بزنید...مرسی..
Samanehjoon.loxblog.com
پاسخ:خیلی ممنون ادرس تو بزار واسم تا بیام به وبلاگت