صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

به تو که فکر میکنم

 

رویای شیرینم
به تو که فکر می کنم
از هجوم مورچه ها در امان نیستم
 ‏امیر_طاهری 
 
عشق‌بازی‌راچه‌خوش، 
                 فرهادمسکین‌کرد و‌ رفت
جان‌شیرین‌را 
          فدای جان شیرین کرد و رفت
#فرخی یزدی
 
صبح
نه از طلوع آفتاب
نه از آواز گنجشک‌ها
نه از روشنایی شهر
و نه از صدای ِ نماز پدر
صبح،
از «صبح ‌به خیر» تو شروع می‌شود و
با لبخندت ادامه می‌یابد...
نباشی،
شبی سراسیمه‌ام
که در انتظار صبح
پرپر می‌زند..
#مريم_ملك_دار


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:49 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

واقعا زیباست

حس قشنگیه

یكی نگرانت باشه

یكی بترسه از اینكه یه روز از دستت بده

سعی كنه ناراحتت نكنه،

حس قشنگیه...

وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده

عزیز دلم رسیدی؟

تو جمع لقمه بگیره بده دستت

قشنگه یهو بغلت كنه،

یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم

بگه كه حواسم بهت هست

حس قشنگیه ازت حمایت كنه...

آره...

دوست داشتن همیشه زیباست...


تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 3:4 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

تــنــهــــــــایــــــــے و بـــــــے ڪــــــس و مــحــتـــــــــاج . . .

چــــــﮧ رســــــم جـــــالـبـــــــــے اســت . . .

مـحــبــتـــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

احــتــیـــــــــاجــــت . . .

صــــداقــتــــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

ســــــادگــیــــت . . .

ســڪــــــــوتـــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

نــفــهــــمــیـــــت . . .

نــگــــــــرانـیــــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

تــنــهــــــــــایــیــــت . . .

و وفـــــــــاداریـــــت را پــــــــــاے . . .

بــــــے ڪـــســیـــــت . . .

و آنــقـــــــدر تـــڪـــــــــرار مـــــــے ڪــنــنــــــــد ڪــــــــــــﮧ . . .
خـــــــودت بــــــــــاورت مـــــــے شــــــــــود ڪــــــــــــﮧ . . .

تــنــهــــــــایــــــــے و بـــــــے ڪــــــس و مــحــتـــــــــاج . . .



تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 3:3 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چرا مرا دوست داری

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!!
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم ..
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی …
چون صدای تو گیراست ….
چون جذاب و دوست داشتنی هستی ….
چون باملاحظه و بافکر هستی ……
چون به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ………..
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… 
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …..
آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ 
پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان …..
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه ……
و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم


تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 2:55 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه (داداشی)

تا اخر بخون ... : (

ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ

ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮد

ﺑﺎﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ

ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ؟! ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ؟! ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ…

ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ

ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ

ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ

۳ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ

ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ !

آﺧﺮﺵ ﮔﻘﺖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ

ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ…

ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ

ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ

ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !

ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ

ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…

ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻫﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺳﺶ ﺷﺪ !

ﻣﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮﻥ ﺷﺪﻡ

ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﭼﺸﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ

ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ…

ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ

ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﺎﺑﻮﺗﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ

ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !

ﺭﻓﺖ… ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ

ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ

آﺧﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ

آﺧﻪ ﻻﻣﺼﺐ ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ !

ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭﺍﺳﺖ !

ﭼﺸﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﻪ…

ﯾﻪ ﺷﺐ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﻮ آﻭﺭﺩ ﺩﻡ خونمون

و ﭼﺸﺎﺵ ﭘﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ

ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺮﺩﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ…

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ !

ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…

ﺍﻣﯿﺪ ﻭﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺗﻮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ !

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﻬﻢ فحش ﻧﺪﯾﺎ ! ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻫﻤﻪ آﺭﺯﻭﻡ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 2:51 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان منو مداد رنگی

میبینی منـــــــــــــــم مث این مـــــــــــداد رنگــــــــــــــــی انداختنم دور ...

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی

به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی

خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده

بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب

کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر

شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی

پر نشد ...



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:18 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

تا حالا شده

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟

خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه…

نتونه به هیچکی اعتماد کنه…

هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه,

آخرش برسه به یه بن بست …

تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه …

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه

به اون هم نمی تونه بگه…

خبری از آسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟!

بهش محل هم نداده

تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره …

خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله…

خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!

خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده …

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا …

پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟!



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:10 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

حرف دلم

چــــــــون ... نمی نویسم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم …… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:9 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان دریای عشق عاشقی

 

در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.
ادامه مطلب را بخوانبد
 
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.


تاريخ : سه شنبه 12 آبان 1394 | 10:34 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یه شعر خاص فقط واسه اونی که خودش میدونه

عاشقم..... اهل همین کوچه ی بن بست کناری ، که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ، تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا ؟ تو به لبخند و نگاهی ، منِ دلداده به آهی ، بنشستیم تو در قلب و منِ خسته به چاهی...... گُنه از کیست ؟ از آن پنجره ی باز ؟ از آن لحظه ی آغاز ؟ از آن چشمِ گنه کار ؟ از آن لحظه ی دیدار ؟ کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرم جای آن یک شب مهتاب ، تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم.. به کسی کینه نگیرید دل بی کینه قشنگ است به همه مهر بورزید به خدا مهر قشنگ است دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی بوسه هم حس قشنگی است بوسه بر دست پدر بوسه بر گونه مادر لحظه حادثه بوسه قشنگ است بفشارید به آغوش عزیزان پدر و مادر و فرزند به خدا گرمی آغوش قشنگ است نزنید سنگ به گنجشک پر گنجشک قشنگ است پر پروانه ببوسید پر پروانه قشنگ است نسترن را بشناسید یاس را لمس کنید به خدا لاله قشنگ است همه جا مست بخندید همه جا عشق بورزید سینه با عشق قشنگ است بشناسید خدا را هر کجا یاد خدا هست سقف آن خانه قشنگ است



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394 | 9:56 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عشقی غم انگیز..

چشمای مغرورش هیچ وقت از یادم نمیره/رنگ چشاش ابی بود/رنگ اسمونی که ظهر تابستون داره داغ داغ/وقتی موهای طلاییشو شانه میکرد دوس داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم/مبادا یه تار مو از سرش کم بشه...دوسش داشتم/لباش همیشه سرخ بود مثل گل سرخ حیاط مثل غنچه/وقتی میخندید ودندونای سفیدش بیرون میزد اونقد معصوم و دوس داشنی میشد که اشک توی چشمام جمع میشد/دوس داشتم فقط بهش نگا کنم/ دیوونم کرده بود /اونم دیوونه بود/مثل بچه ها هر کاری میخواست میکرد/دوس داشت من به لبش رژ لب بمالم/میدونست وقتی نگام میکنه دستام میلرزه/اونوقت دور لباش قرمز میشد/میخندیدو میخندید.../منم اشک تو چشام جمع میشد صدای خنده اش اهنگ خاصی داشت/قدش یه کم از من کوتاه تر بود /وقتی میخواست بوسش کنم/چشماشو میبست/سرشو بالا میگرفت/لباشو غنچه میکرد/دستاشو پشت سرش میگرفت ومنتظر میموند/من نگاش میکردم/اونقد نگاش میکردم چشماشو باز میکرد/تا میخواست لباشو باز کنه وحرفی بزنه لبامو میذاشتم رو لبش/داغ بود/وقتی میگم داغ یعنی خیلی داغ/میسوختم..همه ی تنم میسوخت/دوس داشت لباشو گاز بگیرم/من دلم نمیومد اون لبامو گاز میگرفت/چشاش مثل یه چشمه زلال بود صاف وساده.../وقتی در گوشش اروم زمزمه میکردم دوست دارم/نخودی میخندید وگوشمو لیس میزد/شبا سرشو میذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش میداد/من هم موهاشو نوازش میکردم/عطر موهاش هیچ وقت از یادم نمیره/شبای زمستون اغوشش از هر جایی گرمتر بود/دوس داشت وقتی بغلش میکردم فشارش بدم/لباشو میذاشت روی بازوم ومیمکید/جاش که قرمز میشد میگفت/هر وقت دلت برام تنگ شد اینجارو ببوس/منم روزی صدبار بازومو بوس میکردم یک هفته جاش میموند/معاشقه منو اون طولانی بود تموم زندگیمون معاشقه بود/نقطه نقطه بدنش برام تازگی داشت/همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصیدو خسته میشد/میومد وروی پام مینشست/سینه هاش اروم بالا وپایین میرفت/دستمو میگرفت ومیذاشت روی قلبش ومیگفت/میدونی قلبم چی میگه؟؟؟؟؟؟؟/میگفتم نه میگفت میگه لاو لاو؟؟؟؟لاو لاو /بعد میخندیدو میخندید/اندامش اونقد متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره/وقتی لخت جلوم وایمیستاد صدای قلبمو میشنیدم/با شیطنت نگام میکرد/پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود/مثل مجسمه مرمر ونوس/تا نزدیکش میشدم فرار میکرد/مثل بچه ها قایم میشد جیغ میزد میپرید/ وقتی میگرفتمش گازم میگرفت/بعد یهو اروم میشد/به چشام نگا میکرد اصلا حالی به حالیم میکرد/دیوونه دیوونه.../چشاشو میبست ولباشو میاورد جلو/لباش همیشه شیرین بود مثل عسل/بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم/نمیخواستم این فرصت هارو از دست بدم میخواستم فقط نگاش کنم/هیچ چیز برام مهم نبود فقط اون/من میدونستم اون سرطان داره/خودش نمیدونست/نمیخواستم شادیشو ازش بگیرم/تا اینکه بعد از یک سال سرطان علایمشو نشون داد/اون پژمرد/هیچ کس حال منو نمیفهمید/دو هفته کنارش بودم واشک میریختم/یه روز صبح از خواب بیدار شد ودستمو گرفت/اروم برد رو قلبش گفت میدونی قلبم چی میگه؟؟؟؟؟/بعد چشاشو بست تنش سرد بود/دستمو روی سینه اش فشار دادم/هیچ تپشی نبود/داد زدم خدا.......اون مرده بود/من هیچی نفهمیدم ولو شدم رو زمین/هیچ کس نمیفهمه من چی میگم هنوز صدای خنده هاش تو گوشم میپیچه......هنوز اشک توی چشام جمع میشه......هنوز دیوونه ام......هنوز.................تقدیم به پاک ترین عشق ها



تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1394 | 11:0 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

قطعه شعری از فروغ فرخزاد (روحش شاد و یادش گرامی)

گر تن بدهی دل نده          کار خراب است

چون خوردن نوشابه                              که در جام حرام است

گردل بدهی... تن ندهی باز خراب است

                         این بار نه جام هست نه نوشابه سراب است

                                                                               اینجا تو از عشق وفا هیچ نگوید

     چون دغ دغه ی مردم این شهر حجاب هست

                                                                   تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد

    یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

                                                                  ای کاش که عاشق شده بودم نه شاعر

                                  در کشور من ارزش انسان به نقاب است

 



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394 | 9:15 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |



تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394 | 8:43 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.